-
عاشقانه چهارم : زندگی تازه(س)
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 08:51
۳۲ روز از عقدمون گذشت.۳۲روزی که فکر میکنم برام یه تولد دوباره بوده.فکر نمیکردم که بتونم تو این مدت به کسی وابسته بشم به کسی که الان وجودم به وجودش گره خورده اما دارم میبینم اون شکوفه عشقی که تو قلبم جوونه زده بود الان به یه درخت پربار تبدیل شده.از خدا میخوام کمکمون کنه تا در پناه رحمت خودش و زیر سایه این درخت رویایی...
-
عاشقانه سوم : یک ماه گذشت...
شنبه 6 آبانماه سال 1391 16:17
امروز ششم آبانماه نود و یک هست که مینویسم . روز چهارشنبه سوم آبانماه شب به تهران رفتم صبح زود رسیدم و ساعت هفت رسیدم خونه خانمم. بعد از ظهر رفتیم چیذر دعای عرفه زیاد این جور جاها نرفته بودم ولی خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت. جمعه ظهر هم منزل فامیلشون دعوت بودیم. تا جمعه شب بودم و برگشتم جالب بود انگار سالهاست همسرم رو...
-
عاشقانه دوم : یک هفته اصفهان
یکشنبه 30 مهرماه سال 1391 08:46
روز چهارشنبه 91/07/19 تصمیم گرفتم شب برم تهران پیش خانمم همه کارهام رو کردم ولی ساعت هشت شب باهام تماس گرفته شد که یک کار مهم پیش اومده و باید برم سرکار با اعصاب خوردی تمام پنج شنبه رو رفتم سر کار تا ظهر و ظهر به سمت تهران حرکت کردم ماشینو گذاشتم تو پارکینگ ترمینال و با اتوبوس راه افتادم راننده ناشی بود و قریب به 8...
-
عاشقانه اول : زندگی زیباست
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 16:35
سلام هر چی بیشتر میگذره بیشتر دوستش دارم. الان که مینویسم بیست و ششم مهر نود و یک هست. هنوز یک ماه از ازدواج ما نمیگذره اما چنان به هم وابسته شدیم که نگو. هیچ وقت فکر نمیکردم ازدواج اینقدر بتونه روحیه ام رو عوض کنه شروع ساده زندگیمون باعث شد همه مشکلات رو با هم حل کنیم به همه جوونا میگم سعی کنید به همین سادگی ازدواج...
-
شروع به نوشتن
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 10:59
امروز تصمیم گرفتم اتفاقایی که داره تو زندگیم میفته رو بنویسم. فکر نمیکردم ازدواج اینقدر منو عوض کنه من قبل از ازدواج چه فکرایی میکردم حالا حسی دارم که اصلا برام قابل باور نیست به یکی وابسته شدم. دوشنبه سیزهم شهریور 91 قبل از ظهر مادرم تماس گرفت و گفت نهار برم خونه خواهرم گفت دوست دارم یکی اینجاس ببینیش و باهاش حرف...