لحظه های زندگیمون...

لحظه های زندگیمون...

از روز ازدواجمون به بعد....
لحظه های زندگیمون...

لحظه های زندگیمون...

از روز ازدواجمون به بعد....

عاشقانه دوم : یک هفته اصفهان

روز چهارشنبه 91/07/19 تصمیم گرفتم شب برم تهران پیش خانمم همه کارهام رو کردم ولی ساعت هشت شب باهام تماس گرفته شد که یک کار مهم پیش اومده و باید برم سرکار با اعصاب خوردی تمام پنج شنبه رو رفتم سر کار تا ظهر و ظهر به سمت تهران حرکت کردم

ماشینو گذاشتم تو پارکینگ ترمینال و با اتوبوس راه افتادم

راننده ناشی بود و قریب به 8 ساعت تا رسیدن به مینی سیتی معطل شدم اما همه اعصاب خوردیها و خستگی هام با دیدن خانمم و خانوادش از بین رفت

جمعه رفتیم دماوند و چند جای دیگه و شب هم رفتیم خونه پدربزرگ خانمم.

بعدشم پدرخانمم و اینا ما رو رسوندند ترمینال و برگشتیم اصفهان حدودای 5 صبح رسیدیم ترمینال

یک هفته تا جمعه 91/07/28 خانمم اصفهان بود همه جا رفتیم دل از عزای نداشتن نامزدی و تفریحات اون دوران در آوردیم.

از آب انار گرفته تا باقالی و آب زرشک و انجیر....

از ناژوان گرفته تا خواجو و سی و سه پل...

خلاصه خیلی خوش گذشت روز جمعه هم پدر خانمم اومد دنبالش و بردش تهران

حس خوبیه امیدوارم همه بتونن راحت ازدواج کنن بماند ظاهرا از وام ازدواج هم خبری نیست.

التماس دعا

عاشقانه اول : زندگی زیباست

سلام 

هر چی بیشتر میگذره بیشتر دوستش دارم. 

الان که مینویسم بیست و ششم مهر نود و یک هست. 

هنوز یک ماه از ازدواج ما نمیگذره اما چنان به هم وابسته شدیم که نگو. 

هیچ وقت فکر نمیکردم ازدواج اینقدر بتونه روحیه ام رو عوض کنه 

شروع ساده زندگیمون باعث شد همه مشکلات رو با هم حل کنیم 

به همه جوونا میگم سعی کنید به همین سادگی ازدواج کنید تا زیر فشارها نباشید نکته جالب اینجاس که نقش موثر رو خانواده ها دارند  

خانواده ها راه رو برای ما باز گذاشتند و شرایط رو جور کردند. 

امیدوارم خدا کمک کنه و شرایط برای همه به همین راحتی جور شه... 

شروع به نوشتن

امروز تصمیم گرفتم اتفاقایی که داره تو زندگیم میفته رو بنویسم. 

فکر نمیکردم ازدواج اینقدر منو عوض کنه من قبل از ازدواج چه فکرایی میکردم حالا حسی دارم که اصلا برام قابل باور نیست به یکی وابسته شدم. 

دوشنبه سیزهم شهریور 91 قبل از ظهر مادرم تماس گرفت و گفت نهار برم خونه خواهرم گفت دوست دارم یکی اینجاس ببینیش و باهاش حرف بزنی. 

 

دختر یکی از فامیلای دور که تا حالا ندیده بودمش چون ساکن تهرانه 

یه کمی صحبت و نهار و جلسه تمام. 

مادرم باهاشون در میون گذاشته بود و پنجشنبه همون هفته بنا شد حرف بزنیم. 

پنجشنبه رفتم و با این خانم خجالتی و بسیار متین حرف زدم سعی کردم خودم باشم حس کردم خیلی با هم جور در میایم. 

من متولد 63 و ایشون 68 هستیم. 

اخلاق ، خواسته ها و ... من که اصلا قبل از این دیدار به چیزی پایبند نبودم حس کردم شخصیتم کنارش عوض شده دوست دارم تغییر کنم بعدا فهمیدم خاصیت دوست داشتنه همچین که کارمون اوکی شد فهمیدم زرشک چقدر خواهان داشتیم و .... بگذریم.  

بیست و هفتم شهریور همون سال بهم ماموریت سه روزه خورد تهران 

تو هتل بودم برام پیام داد که برام یه ایمیل فرستاده بهش گفتم ماموریتم اما نگفتم نزدیک و گفتم جوابشو میدم. 

شب دوم ماموریت خواهرم تماس گرفت و گفت خونه همون فامیلمونن و ازم خواست منم برا شام برم اصلا روم نمیشد ولی دل رو زدم به اون راه و رفتم. 

خلاصه اونشب فقط دیدم خانوادشون چقدر ساده هستند عین خودمون البته پدرش از لحاظ کاری خیلی اون بالا ها حال میکرد... 

بگذریم شب برگشتیم هتل اما چه برگشتنی فکرم بد جور مشغول دختره بود برگشتم اصفهان و به خانوادم گفتم خوبه زیاد نیازی به تحقیق نیست بهشون بگین ما اوکی هستیم. 

خلاصه همون شد چهارشنبه هفته بعد یعنی پنجم مهر من و ایشون تو خیابون بهارستان تهران داشتیم آزمایش میدادیم!!!!بماند مترو اشتباه سوار شدن و ظهر شدن و داداشش دم ایستگاه مترو گلبرگ منتظر موندن و .... 

خلاصه فرداش پنج شنبه هم خانوادم اومدن تهران و یه عقد ساده 

فکر نمیکنم کسی باورش شه به همین راحتی با 114 سکه و 40 مثقال طلا...  

شنبه برگشتم سر کار و چهارشنبه دوازده مهر هم با پدر مادرش اومدن خونمون و دو روز موندن

الانم که دارم مینویسم چهارشنبس و امشب میخوام برم پیش خانمم  

تا حالا خوب بوده فقط دوری اذیتمون میکنه من اصفهان سر کار میرم و ایشون تهران درس میخونه 

دارم تلاش میکنم شرایط رو جور کنم... 

سعی میکنم خاطراتم رو به روز بنویسم.....