لحظه های زندگیمون...

لحظه های زندگیمون...

از روز ازدواجمون به بعد....
لحظه های زندگیمون...

لحظه های زندگیمون...

از روز ازدواجمون به بعد....

عاشقانه سوم : یک ماه گذشت...

امروز ششم آبانماه نود و یک هست که مینویسم . 

روز چهارشنبه سوم آبانماه شب به تهران رفتم 

صبح زود رسیدم و ساعت هفت رسیدم خونه خانمم.  

بعد از ظهر رفتیم چیذر دعای عرفه زیاد این جور جاها نرفته بودم ولی خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت. 

جمعه ظهر هم منزل فامیلشون دعوت بودیم.

تا جمعه شب بودم و برگشتم جالب بود انگار سالهاست همسرم رو میشناسم یهو به خودمون اومدیم دیدیم فقط یک ماه از عقدمون میگذره... 

هر دو خوشحالیم یه موضوعی باعث استرس و تنش بین ما شد که خدا را شکر حل شد. 

خیلی خوشحالم و از کارم لذت میبرم چون یک نفر هست که دارم برای اون زندگی میکنم.. 

خدا تا حالا دستمون رو رها نکرده امیدوارم ادامه راه هم کمکمون کنه.

نظرات 1 + ارسال نظر
آشنا یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ


قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم

فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که “دوستت دارم”

دیگر لام تا کام حرفى نمیزنم …

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد