امروز ششم آبانماه نود و یک هست که مینویسم .
روز چهارشنبه سوم آبانماه شب به تهران رفتم
صبح زود رسیدم و ساعت هفت رسیدم خونه خانمم.
بعد از ظهر رفتیم چیذر دعای عرفه زیاد این جور جاها نرفته بودم ولی خوب بود و خیلی بهم خوش گذشت.
جمعه ظهر هم منزل فامیلشون دعوت بودیم.
تا جمعه شب بودم و برگشتم جالب بود انگار سالهاست همسرم رو میشناسم یهو به خودمون اومدیم دیدیم فقط یک ماه از عقدمون میگذره...
هر دو خوشحالیم یه موضوعی باعث استرس و تنش بین ما شد که خدا را شکر حل شد.
خیلی خوشحالم و از کارم لذت میبرم چون یک نفر هست که دارم برای اون زندگی میکنم..
خدا تا حالا دستمون رو رها نکرده امیدوارم ادامه راه هم کمکمون کنه.
قول میدهم لام تا کام حرفى نزنم
فقط بگذار از”دال تا میم” بگویم ، بگذار بگویم که “دوستت دارم”
دیگر لام تا کام حرفى نمیزنم …